4
آذر
1402

هر روز نقاشیها و قصههای کوتاهی به قلم کودکان برای قصه باف ارسال میشود. ما آنها را با شما عزیزان به اشتراک میگذاریم. شما هم میتوانید قصههای خود را برای ما ارسال کنید.
قصه باف: قصه امروز از ستایش شش هفت ساله
سلام بچهها یادتونه که همین چند روز پیش باران آمد.
بعد از باران من رنگین گمان را دیدم.
رنگین گمان داشت گریه میکرد و اشک میریخت.
پیش او رفتم و گفتم چرا گریه میکنی؟ گفت: این همه آلودگی را نمیبینی؟
این آلودگیها آنقدر زیاد است که حتی بعد از باران هم به ما اجازه نمیدهد بیرون بیایم و با شماها بازی کنیم.
من بچهها را خیلی دوست دارم و دلم میخواهد با آنها بازی کنم ولی بخاطر آلوده بودن هوا نمیتوانیم بیرون بیاییم.
حتی بچهها هم در این هوای آلوده نمیتوانند بیرون بیایند.
رنگین گمان راست میگفت.
اولین دیدگاه را شما ثبت کنید